دلتنگ

نمی دونم چه سری تو ماه محرمه که آدم دلش نمی خواد تموم شه.از الانبرای محرم سال بعد دلتنگم.البته اگر نفسی باقی باشه. دلم با این شعر از سید حمیدرضا برقعی زیر و رو شد.پیشکش به شما

 نوشتم اول خط بسمه‌ تعالی سر

بلند مرتبه پیکر  بلندبالا سر

فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد

که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت  هرجا سر

قسم به معنی "لا یمکن الفرار از عشق"

که پر شده است جهان از حسین سرتاسر

نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن

به آسمان بنگر! ما رایت الا سر

سری که گفت من از اشتیاق لبریزم

به سرسرای خداوند می‌روم با سر

هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم

مباد جامه مبادا کفن  مبادا سر

همان سری که یحب الجمال محوش بود

جمیل بود  جمیلا بدن  جمیلا سر

سری که با خودش آورد بهترین‌ها را

که یک به یک  همه بودند سروران را سر

زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان

حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر

سپس به معرکه عباس  "اجننی"  گویان

درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر

بنازم ام وهب را به پارهء تن گفت:

برو به معرکه با سر ولی میا با سر

خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید

گذاشت لحظهء آخر به پای مولا سر

در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد

همان سری است که برده برای لیلا سر

سری  که احمد و محمود بود سر تا پا

همان سری که خداوند بود  پا تا سر

پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد

پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

 

امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:

به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر

میان خاک کلام خدا مقطعه شد

میان خاک  الف  لام  میم  طا  ها  سر

حروف اطهر قرآن و نعل تازهء اسب

چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر

تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود

به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر

نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او

ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -

جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است

جدا شده است و نیافتاده است از پا سر

صدای آیهء کهف الرقیم می‌آید

بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام

که آفتاب درآورد از کلیسا سر

چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد

نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر

عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت

به چوب، چوبهء محمل نه با زبان  با سر



دلم هوای حرم کرده است می‌دانی

دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر.


نمیدونم چه اصراریه که باید 8 گیگ باقیمانده از شارژ یک ساله اینترنتمون رو تا 3 روز دیگه تموم کنیم؟!

خب آخه غیر از چند موردی که گاهی دانلود می کنیم چیز مهم دیگه ای به نظرم نمیرسه!

دوستان اگر پیشنهادی دارن بفرمایند!!

انسانم آرزوست.


به چی میشه افتخار کرد؟

به مدرک دانشگاهی؟

به کار خوب و جذاب؟

به خونه و ماشین و خانواده و فرزندان آنچنانی؟

به موقعیت اجتماعی بالا؟

به چی؟

یه وقتایی با خودم فکر می کنم وقتی رادیو کار می کردم هرکی ازم می پرسید چه کاره ای؟ با افتخار می گفتم تو رادیو برنامه سازم و فلان کار و بهمان کار رو انجام می دم ولی حالا دیگه نمی تونم به کار کردنم تو رادیو پز بدم و در جواب دیگران می گم به درس و کارهای خانه و علاقه های شخصی مشغولم.

دیگه تو رادیو کار نمی کنم که بتونم با شغلم به دیگران ببالم و به خودم افتخار کنم ولی آیا کارکردن در رادیو افتخار داره؟آیا حالا که دیگه تو این اداره جذاب و پر استرس کار نمی کنم دلیلی وجود نداره که دیگران بیشتر برام ارزش قائل بشن؟

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه!همین لباس زیباست نشان آدمیت!

با خودم فکر می کنم تنها چیزی که آدم میتونه بهش افتخار کنه آرامشه.یعنی تا وقتی دلت آروم نباشه و حالت خوش و تمام سعیت رو برای رسیدن به آرمانهات نکنی، بهترین موقعیت های دنیا رو هم که داشته باشی و باهاشون به دیگران فخر بفروشی باز هم تو خلوت خودت بازنده ای.بی قراری.مضطرب و دل نگرانی و این درکی ست که هنوز ازش خیلی دورم.

تازه به تازه،نو به نو

نه که بی خوابی زده باشه به سرم.نه!باید تا صبح بیدار بمونم تا خانواده 2نفری ما برای سحر خواب نمونه!و امسال من شبها رو بیدار خواهم ماند.مدتها بود که برای رسیدن ماه رمضان چشم انتظار بودم و حالا دلم گرفته برای ماهی که هنوز شروع نشده ولی سی روز دیگه تموم میشه!نمیدونم چرا ولی نسبت به این ماه تو این سال حس خیلی خوبی دارم.امیدوارم مثل سالهای قبل به بی خبری نگذره.

برای هیچ

مملکت گل و بلبلی داریم!

به اسم یک آدم همه چیز گران می شود و به اسم شخصی دیگر همه چیز ارزان!

بیچاره مردمی که دستشان زیر سنگ این اسم ها و رسم هاست.

آسمان را می شود به نظاره نشست
می شود نوشید
و می شود زندگی کرد
آنچنان که دلتنگی برایت دلتنگ شود
زمین رد قدمهایت را جستجو نکند
و دلت بند هیچ چیز نباشد
ومن این روزها دل بند شده ام به هرآنچه که مرا از آسمان جدا می کند
هرآنچه که پابند زمینم کرده
و فراغت آروزیی ست که مشق می کنم
باشد روزی نقل مکان کنم از زمین به جایی که بندی نباشد تا به بازی ات بگیرد

سلام

نیم ساله که دیگه برنامه ساز نیستم!

سال جدید رو بدون کوچکترین دغدغه از رادیو شروع کردم و برای اولین بار بعد از هفت سال دلشوره تغییرات جدید در برنامه رو نداشتم!

حسابی با همسر محترم خوش گذروندیم و سعی کردم حتی به درس هم فکر نکنم.

ولی خوشحالم که برای خودم برنامه ای دارم و دغدغه هایی هرچند کوچک و شخصی و خانوادگی و البته گاهی اجتماعی!

زندگی با همین اتفاقات کوچک اما گاهی دلچسب و گاهی غم انگیز،شیرینه!

و البته آینده ای که از هیچ روزش کوچکترین خبری هم نداری و حتی گاهی حدس هم نمی تونی بزنی که قراره چی بشه و دنیاکدوم روش رو به تو نشون بده!

فقط دلم می خواد در سال جدید از حرف های بیجا،خیالات خام ،قضاوت های نادرست،نگاه های غلط،

فکرهای اشتباه،کارهای باطل،خودخواهی های از سر کوچکی و تصمیمات بی تامل کمی فاصله بگیرم!

خیلی سخته ولی برام دعا کنید.

«رَبّ لا تَكِلْنِي اِلي نَفْسِي طَرْفَةَ عَينٍ اَبَداً لا اَقَلَّ مِنْ ذلِكَ وَ لا اَكْثَرَ؛

پروردگارا! مرا به اندازة يك چشم به هم زدن و نه كمتر و نه زيادتر از اين به خودم وانگذار.»

آهسته و پیوسته

سالهاست دلم می خواد یک شب تا به صبح بیدار باشم و فکر کنم و با طلوع آفتاب اونی بشم که دوست دارم!

با همه ویژگی ها و خصوصیاتی که باید داشته باشم!

ولی انگار نشدنیه!

باید آهسته آهسته قدم بردارم!

جوری که در وجودم حکاکی کنم برای ابدیت تا هیچ وقت پاک نشه!

جوری که با روزمره گی از یاد نره!

باید سخت بگیرم به خودم.خیلی سخت!

بی خود و بی جهت نیست!


یکی از مرغ ها مریض شده بود
خیلی حالش بد بود
اهل خانه چندان موافق نبودند که مرغ ها از قفس بیرون بیایند
خب کثیف کاری می شد
آقا هر روز مرغ مریض را یک ساعتی از قفس بیرون می آورد
و خودش بالای سرش می ماند و مراقب بود
می گفت خب حیوان باید قدم بزند که حال و هوایش عوض شود و "بهبود" پیدا کند
یک ماهی بود که حیوان کاملا حالش خوب شده بود...
فردای عصری که آقا رحلت کرد دیده بودند که حیوان هم مرده...
آیت الله بهجت را می گویم

سلام.

امروز با خودم فکر می کردم فردا که سالگرد رحلت حضرت رسول(ص) ست باید به جای روضه حضرت رسول(ص)  از اتفاق های مدینه و مظلومیت حضرت امیر(ع) و حضرت فاطمه(س) بگیم و بشنویم.

تاریخ رحلت حضرت رسول(ص) روزشماریه برای شهادت حضرت فاطمه(س).