به تاریخ: چهارشنبه چهارم اسفند سال یک هزار و سیصد و هشتاد و نه


الحمد لله الذی جعلنا من المتمسكین بولایة امیر المؤمنین علی ابن ابیطالب

و اولاده المعصومین علیهم السلام

احوالات عجیب این روزها...

1.با کریمان کارها دشوار نیست!

2.همه دنیا بخواد و تو بگی نه،نخواد و تو بگی آره،همونه!

3.دست از طلب ندارم تا کام من برآید،یا تن رسد به جانان یا جان زتن درآید!

4.برای روزهای پیش رو دعا و طلب خیر خواهانم!

پ.ن:این روزها به این نتیجه رسیدم که گزینه 2 و 3 هیچ تضادی با هم ندارن و خیلی راحت کنارهم جمع میشن!

یکی از همین روزها...

لحظه دیدار نزدیک است.

باز من دیوانه ام،مستم.

باز می لرزد،دلم،دستم.

باز گویی در جهان دیگری هستم.

های!نخراشی به غفلت گونه ام را،تیغ!

های،نپریشی صفای زلفکم را،دست!

وآبرویم را نریزی،دل!

_ای نخورده مست_

لحظه دیدار نزدیک است.

مهدی اخوان ثالث


ناخوانده مهمان دلم شدی

شبها با رویایی و روزها با خیالی...

این دل وحشی را به بند کشیدن و اهلی کردن آسان نبود!

بگو از کدام دیاری،از کدام سرزمین

تا بگویم کدام زمینم که این روزها با یکی واژه هم بهار می شود.

آن را که تو آوردی دیگری نبرد و آن چه تو فرستی دیگری باز نگرداند.

بسته تو را دیگری نگشاید و گشاده تو را دیگری نبندد.

دشوار تو را کسی آسان نگرداند،رها کرده تو را دیگری دست نگیرد.

دعای هفتم صحیفه سجادیه

برای دلهایی که نمی خوان محرم و صفر تموم بشه...

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد 
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

حمیدرضا برقعی

الهی...

الهی،نهر بحر نگردد،ولی تواند با وی پیوندد و جدولی از او گردد.

الهی،خوشا آنان که در جوانی شکسته شدند،که پیری خود شکستگی است!

الهی،چه رسوایی از این بیشتر که گدا از گدایان گدایی کند.

الهی،غذا به کردار و گفتار رنگ و بو می دهد؛وای بر آن که دهنش مزبله است!

الهی،بدان بر ما حق بسیار دارند تا چه رسد به خوبان.

الهی،اگر جز این در،در دیگر هست نشان بده!

الهی نامه،آیت الله حسن زاده آملی


بلوری که بشکنه اگر بهترین بندزن دنیا هم بتونه بندش بزنه،دیگه هیچ وقت مثل اولش نمیشه!

گاهی از بدقلقی بعضی ها سردرنمی آورم!

دلیلی برایش پیدا نمی کنم!

شاید زندگی روزمره و بی تغییر این روزها دلیلش باشد!

(که البته آن هم از قامت ناساز بی اندام ماست)

شاید هم سرما و برف و یادآوری خاطرات سال های دور...

و یا شاید رسیدن به نظریه ای جدید در باب بعضی دوستان و همکاران...

ولی هرچه هست قبول!

ما حق داریم گاهی اوقات چشم به روی مصلحت ها و عرف ها و اما و اگرها ببندیم و هرطور و با هر برخورد

زننده ای و هر کلام  نیشداری که دوست داریم با دیگران سخن بگوییم و از خودمان برانیمشان و رابطه مان

را قطع کنیم!

ولی نمیشود توقع هم داشته باشیم که هرزمان حالمان خوب شد و نظراتمان تغییر کرد و هوس دوستیهای

قدیم به سرمان زد دوستان همان دوستان قبل باشند و حال ها همان و رنگ دوست داشتن ها هم همان!

البته این کلام شرطی هم دارد که طرف مقابل بی تقصیر باشد و شایسته این رفتار نباشد

و ما در خلوتمان خود را ملامت کنیم به خاطر برخورد بد و حرف نسنجیده و رفتار تند!

ما چون زدری پای کشیدیم کشیدیم

امید زهرکس که بریدیم بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخواست نشیند

از گوشه بامی که پریدیم پریدیم...

؟!

هرچه را که دوست داری رهایش کن اگر بازگشت حتما از آن تو بوده است!