بوی ماه مهر

خیلی خوشحالم که از یک شنبه می رم سر کلاس!

و درسهایی می خونم که تک تکشون رو دوست دارم.

حس خوب آموختن.

همه چیز به خودت بستگی داره باور کن!

خوشبختی نامه ای نیست که یک روز نامه رسانی زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دست های منتظر تو بسپارد.خوشبختی ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر...به همین سادگی،به خدا به همین سادگی،اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر...

چهل نامه،نادر ابراهیمی

هروقت از دست زندگی غصه دار می شم و احساس می کنم دیگه خیلی غیرقابل تحمله،برای خودم جملات بالا رو مرور می کنم و می گم که این ذهن توئه که باعث می شه به زندگی تیره و تار یا زیبا و دلچسب نگاه کنی، نه هیچ کس یا هیچ اتفاق!

هروقت دلم می گیره به داشته هام فکر می کنم و اینکه چقدر مورد لطف و عنایت خدام!

هروقت ناامید می شم به روزهای سخت گذشته فکر می کنم و نتیجه ای که حالا از اون صبوری ها گرفتم!

هروقت خسته می شم به مرگ فکر می کنم و روز خوبی که دیگه تو این دنیا نخواهم بود.


نرم نرمک می رسد آرام،پادشاه فصلها پائیز

دلم تنگ شده برای بادهای تندو گاه و بیگاهش

برای عصرهای دلگیرش

برای روزهایی که یکریز بارون میاد و آفتابی سر نمی زنه تا وجودت رو گرم کنه.

و برای همه برگ هایی که یکی یکی می ریزن تا بهت بگن:

هیچ حال خوب یا بدی همیشگی و موندگار نیست!

سر بزنگاه

درست وقتی که فکر می کنی همه چیز رو به راه و بر وفق مراد است و خوب!کسی از جایی که نشانی نداری نهیب می زند که یادت بیاورد بعضی آرزوهای بر باد رفته و خاطرات دور و رویاهای گاهی دست نیافتنی ات را! همه آن ایده آل هایی که حاضری زمین و آسمان را به خاطرش به هم کوک بزنی و از لابه لای درزهای ریزو درشتش با احتیاط بگذری و نترسی از افتادن در بی زمانی و بی مکانی! نترسی از جایی که نمی شناسی یا حتی در خاطرات دور دست از گوشه ذهنت هم عبور نکرده تا بتوانی با آزمون و خطا جان سالم به در ببری و بعد به خودت به خاطر همه آنچه که به تنهایی به دست آورده ای افتخار کنی! همه هستند،همیشه و همه جا و با لطف مدام! ولی درست وقتی که احساس نیاز می کنی،تنهایی و این یعنی معنی زندگی!

به مرخصی می روییییییییییییییییییییییییییییییییییم!


در جستجوی زمان از دست رفته!

تا وقتی جوونی دلت می خواد عالم رو تغییر بدی!

جسارت به خرج می دی و از انجام کمتر کاری می ترسی!

وجدان برات حرف اول رو می زنه و به خاطر نداشتنش خیلی ها رو مذمت می کنی!

مدام در حال دویدنی و از کسب فضایل دریغ نمی کنی!

اما وقتی سنی ازت می گذره محتاط می شی!

عاقبت اندیش می شی و مدام به چند سال باقی مانده فکر می کنی

که مبادا خطایی ازت سر بزنه که قابل جبران نباشه!

زمان برات حکم طلا رو پیدا می کنه و تو حکم یخ فروشی رو که دلش می خواد

زمان باقی مونده تا عصر کش بیاد!

و در نهایت آه حسرت باری می کشی که ای کاش به جای جنگ و دعوا بر سر تغییر دنیا

به تغییر خودم فکر می کردم که حالا اینقدر نادم نباشم و زندگی م رو تباه شده نبینم

و زمان از دست رفته رو غیر قابل جبران!

که ای کاش وجدان رو در خودم و برای خودم اول بار بیدار می کردم نه برای دیگران!