این روزها به این می اندیشم که ایکاش بشود قید همه مصلحت ها و تجربه ها و پشت دست داغ کردن ها

را بزنم و هر روز که پایم را از خانه بیرون می گذارم به  دنیا و آدم هاش و خودم بدون تجربه قبلی نگاه کنم!

انگار نه انگار!

شبیه انسانی که تازه پایش را از یک کشور دیگر گذاشته  اینجا و سعی می کند خودش و آدمهایش را

همانطور که هستیم بشناسد نه آنطور که دوست دارد!

 ودوباره فردا صبح و فرداهای دیگر!

و این بشود کار هر روز!

 واصلا هم مهم نباشد که دیگران به چشم احمق ها به تو نگاه کنند و پشت سرت بگویند که

بابا این دیگه کی بود! انگار نه انگار که توی این کشور زندگی می کنه!

واینطور می شود که زندگی هر روز برایت رنگ تازه ای می گیرد و دیگر شکایتی از روزمرگی نیست!

خب این هم یک نوعش است دیگر!